داستان؛ خانه‎ای در آرزوی کدبانو

آدم‎ها گاهی فکر می‎کنند عقب مانده‎اند، همه رفته‎اند و آنها از انتخاب‎ها و امتیازها جا مانده‎اند، اما کمی که می‎گذرد معلوم می‎شود آنها که تند تند رفته‎اند باید به عقب برگردند، باید برگردند و دوباره این مسیر را طی کنند. گاهی زمان، ارزش انتخاب‎های درست را نشان می‎دهد، ارزش‎هایی که با چشم قابل رویت نیست... دل می‎خواهد.

مریم ظرف غذا را گذاشت روی میز آشپزخانه و رفت سراغ قابلمه روی گاز. قبل از این که در قابلمه را بردارد پرسید: «غذا مانده؟» با تعجب نگاهش کردم و گفتم: «باز هم می‎خواهی؟» گفت: «من نخوردم، غذایم را دادم شهرزاد خورد. بیچاره خورش کرفس خیلی وقت بود نخورده بود.» بشقاب برداشتم و دادم دستش تا برای خودش غذا بکشد و پرسیدم: «چرا؟» مریم صندلی را عقب داد و پشت میز نشست و گفت: «اصلا کسی خانه نیست که بخواهد آشپزی کند. همه سرِکارند شهرزاد هم که مدرسه.» ظرف غذای خالی را توی سینک گذاشتم و به خانه‎ای فکر کردم که کسی نیست تا کارهایش را بکند...
جلسه تمام شد. ناظم دوباره بلندگو را گرفت و از والدین برای شرکت در جلسه تشکر و خداحافظی کرد. ولوله به جان جمع افتاد و همه بلند شدند که سالن اجتماعات دبیرستان را ترک کنند. خواستم بلند بشوم که از شلوغی و ازدحام جمعیت ترسیدم. ناظم از کنارمان رد شد و به خانم کناردستی‎ام گفت: «خانم دکتر خیلی لطف کردین با وجود مشغله آمدید.» به زن کنارم نگاه کردم خوش و بشش با ناظم که تمام شد گفتم: «شما مامان شهرزادین؟ شهرزاد معماریان؟» از اینکه شناختمش تعجب کرده بود. گفتم: «من مامان مریمم. بچه‎های‎مان با هم دوست صمیمی‎اند، می‎دانید؟» با گنگی سرش را به دو طرف چرخاند. فهمیدم هیچ ذهنیتی از مریم ندارد. برای این که خیالش راحت شود گفتم: «چه دختر خانمی دارید. مریم خیلی از شهرزادجون تعریف می‎کند. دخترِ با ادب، منظم، درسخوان.» خوشحال شد و با لبخندی گفت: «ممنونم» خواست برود که ادامه دادم: «چرا جلسه‎های قبلی را نیامدید؟» انگار انتظار نداشته باشد با اکراه توضیح داد: «ساعتش خوب نیست. اون ساعت مطبم.» گفتم: «می‌‎فهمم. اما بالاخره دخترها از ما انتظار دارند.» با سماجت گفت: «دختر من شرایطِ من را درک می‎کند.» دوباره گفتم: «می‎دانید شهرزاد زنگ ورزش با یکی از بچه‎ها درگیر بوده. بچه را چند بار به دفتر کشاندند؟» توجهش جلب شد و با اعتراض گفت: «چرا مگر چی کار کرده؟» گفتم: «دختر شما کاری نکرده. یک سوء تفاهم بوده. مریم به من گفت آمدم با مدیر صحبت کردم. خدا را شکر حل شده، ولی شما هم در جریان باشید بهتره.»
چند لحظه سکوت کرد و به جای جواب پرسید: «شما کار می‎کنید؟» خندیدم و گفتم: «پاره وقت تقریبا گاه گاهی. حسابداری خوانده‎ام، گاهی برای یک شرکت کمک حسابداری می‎کنم. حسابدارشان کارهایش که زیاد می‎شود می‎فرستد خانه، برایشان انجام می‎دهم وگرنه در اصل خانه‎دارم.» هنوز نگاهم می‎کرد، با حسرت گفت: «خوش به حالتان...»
با مریم آمدیم خرید. دستفروش رشته‎های بلند منجوقی را روی دستش انداخته و می‎فروشد. مریم می‎گوید: «وای این قدر دنبال اینها می‎گشتم.» به رشته‎ها نگاه کردم و گفتم: «دوست داری بگیر.» خواست به طرف دستفروش برود، یک لحظه مکث کرد و پرسید: «یکی هم برای شهرزاد بگیرم؟» با چشم‎هایم تاییدش کردم.
با رشته‎های رنگی برگشت. می‎گوید: «دلم برای شهرزاد می‎سوزد.» می‎پرسم: «چرا؟ یک مادرِ دکتر، یک پدرِ مهندس، زندگی خوب...» مریم انگشتانش را به رشته‎های رنگی می‎تاباند و می‎گوید: «راستش گاهی دلم می‎خواهد جای شهرزاد باشم. یه وقت‎هایی، از قوانین خانه شهرزاد اینها خیلی خوشم می‎آید. خانه‎شان خیلی منظم است. از اولِ سال معلوم است کی می‎روند سفر، کجا می‎روند. برنامه باشگاهش، زبانش، همه چیز مرتب است. شهرزاد هیچ وقت شب امتحان درس نمی‎خواند از بس در طول سال با برنامه پیش می‎رود...» حرفش را قطع کردم و گفتم: «این که خیلی خوب است...»
مریم ادامه داد: «آره خوب است، وقتی خانم مدیر، ناظم، معلم‎ها به او می‎گویند: خانم دکتر خوبند؟ و همه یک جور دیگر حال مامانِ او را می‏پرسند همه اینها خیلی خوب است اما یک چیزی هست که من دارم و شهرزاد ندارد و همان یک چیز است که شهرزاد، خانه ما را به خانه خودشان ترجیح می‎دهد.»
ایستادم. برش گرداندم سمت خودم، توی چشم‎هایش نگاه کردم: «اون چیه مریم؟» مریم دست توی جیب‎هایش کرد و گفت: «تویی مامان. خانه‎داریِ تو. این که هستی. هر وقت بیایم هستی. غذای تازه و خوشمزه، خانه مرتب و گرم. من از راه می‎آیم، یک‎راست می‎آیم آشپزخانه و می‎نشینم از هر چه دیده‎ام و ندیده‎ام حرف می‎زنم. داداش هم همین طور است. بابا هم همین طور است. فکر این که خانه ما مثل خانه شهرزاد اینها باشد. ساعتِ رفت و آمد هیچ کس با دیگری یکی نباشد. با یادداشت‎های روی یخچال و کمد حرف‎هایمان را برای یکدیگر بزنیم... دیوانه‎ام می‎کند...» قدم‎هایم از دخترم جا ماند، جلوتر از من می‎رود. نگاهش می‎کنم. به درک و شعورش به خودم می‎بالم... و به خانه‎داریم...


منبع: بانو

مطلب قبلی داستان ” زندگی عجیب آبدارچی مایکروسافت”
مطلب بعدیجمجمه سرد!
نظرات
نظر شما در مورد این مطلب چیست؟
ثبت دیدگاه